هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

این روزا

سلام عسلکم .خوبی خدای شکر بهتر شدی ولی خوب سرفه هاتو داری . به خاطر آشپزی که داریم سرم شلوغه باید تو فکر آماده کردن وسایل باشیم دو روز پیش رفتیم دکتر آزمایش و سونوگرافی را نشونش دادیم  گفت که میکروب معده ات لب مرزه باید مراقبت بود و اینکه همین ازمایش دو ماه دیگه هم باید تکرار بشه که اگر بالا رفت آندوسکوپی بشی و اگر که پایین بود یعنی داره خارج می شه انشاء اله هانی من از بدنت خارج می شه و که دیگه بیشتر از این اذیت نشی. در مورد ریفلاکس هم بهت دارو داد فعلا از همون روز شروع کردیم . پنجشنبه هم برای عزیزجون داریم مراسم یاد بود می گیریم  بعدش هم خودمون جمعه آشپزی داریم امسال آخرین سال آشپزیمونه آخه بابا جون پنج سال نذر داشت که خدا...
26 مرداد 1391

خدایا شکرت

سلام مامانای خوب ممنون از اینکه برای هانی من دعا کردید و به فکرش بودین ممنون خدای شکر هانی من بهتره انشاء الا بهترهم می شه. هانی من ، همه عمرم خدا رو  شکر می کنم که دیگه از روز دوشنبه تبت کاملا پایین اومد واقعا ممنون خدا شدم ولی الان سرفه خیلی شدید می کنی تا حدی باعث می شه از خواب بیدار شی و دوباره بی قراری کنی دیروز هم رفتم جواب آزمایش گرفتم و امروز می ریم پیش خانم دکتر  که ببینم چی می گه از آزمایش که چیزی نفهمیم ولی سونوگرافی نوشته که ریفلاکس داری حالا ببینم نظر دکترت چیه. قبل از خوردن دارو که همیشه اینجوری خودش یه جایی قایم می کنه . این عکس هم بعد دارو قربونش برم تا چند دقیقه گریه می کنه . چون پسر خوبی...
11 مرداد 1391

هنوز خوب نشدی

نمی دونم چی بگم  و چی کار کنم درمانده و نگرانم پریشب وقتی برای سحری  بیدار شدم تب داشتی  و تمام تشک روز زمین غل می زدی و ناله می کردی و هذیان می گفتی  اصلا نتوستم چیزی بخورم یعنی نمی شد بغضم این اجازه بهم نمی داد فقط نشسته بودم تمام بدنتو ماساژ می دادم  خیلی دوستم داشتم گریه کنم ولی به خاطر اینکه تو نترسه تو خودم ریختم و تو دلم گریه کردم هر چقدر بابا گفت تو بیا غذاتو بخور من پیشت هشتم  نتوستم با دیدن حرکاتت بیشتر   عذاب می کشیدم . چهارشنبه هم  بابا اومد مهد دنبالت و رفتیم  آزمایشگاه الهی بمیرم برات که کلی گریه کردی بابا نتونست بمونه رفت بیرون .منو و پرستاره نگه داشتیم  پنج تا از این...
7 مرداد 1391

هانی و آقای دکتر

سلام به گل گلابم ، پسر گلم ، به اقای دکتر اینده ام خوبی ؟ گلم دوست ندارم وبلاگت پر شده از ناراحتی و  مریضی . چکار کنم ولی خیلی درگیرت شدیم  اونم توی این ماه رمضان و گرمی هوا. این دکتر و اون دکتر . هفته پیش که بردمت پنی سلین رو نوش جان کردی بعد از اون یه سه روزی خوب بودی و داروهاتم که منظم بهت می دادم . ولی دوباره از شنبه تب کردی  تا  به امروز که دارم می نویسم قطع نشده دکتر  با کلی پارتی تونستم برات دکتر ملک نژاد (فوق تخصص گوارش) وقت بگیرم البته از محبت همکارم بود اخه جاریش منشی اون خانم دکتره ست. دیروز ساعت 30/3 رفیتم بنده خدا دومین نفری بودیم که فرستاد داخل اولش یه خورده لج گرفتی و بعد خانم دکتر خواست...
4 مرداد 1391

سوال پیچ کردن

سلام مامانی من وای که چقدر سوال می کنی ؟ یادم میاد وقتی که یه نفر می گفت این بچه اینقدر سوال پیچم می کنه که خسته شدم  .منم خیلی  با ادا و اطوار می گفتم نه درسش اینه که  تو صبور باشی و هر سوالی ازت می کنه جوابشو بدی .هر چی بنده خدا می گفت  هر چقدر هم صبور باشی بازم خسته می شی آخرشم می گی که  وای خسته شدم . بندگان خدا راست می گفتن. واقعا سخته وقتی یه چیز را ازت صد بار می پرسه ؟ این چیه ؟ این چیه ؟ دیروز برای هانی لباس جدید خریدیم دیگه شروع شد  طرح روی لباس بن تن بود  هی پرسید این کیه ؟ این کیه؟ هر بار سوال کرد جوابشو دادم  خیلی صبوری کردم ولی  باز حرف حرف خودش بود .این کیه ؟ در آخر گفتم...
2 مرداد 1391
1